سلام

شاید سالهای زیادی بود اینجا نیمده بودم و تایپ نکرده بودم. چقدر دلم برای اون روزای حال خوبم تنگ شده. وقتی وبلاگ می نوشتم وقتی دوستایی داشتم که شما بودید چقدر آدم بهتر امیدوار تر و هدفمندتری بودم. چقدر دلم خوش تر بود. فکر میکردم قراره آیندمو بسازم دنیای خودمو و چندنفرو عوض کنم. فک میکردم دغدغه هام مهم ترین دغدغه های دنیان. چقدر خوش خیال بودم من. دنیای خیالی که ساخته بودم پودر شد رفت هوا. هرمان هسه تو یکی از کتاباش چه خوب راجب این حرف میزنه که دنیای خیالی و رویاییمون توهمه. همین دنیا با همین ادما و اوضاعش هم میتونه حال مارو خوب کنه. چرا حال من خوب نمیشه پس؟ خوبما شکر! نفس میکشم خانواده دارم حالمون خوبه ولی چرا همش حس میکنم یه چیزی کم دارم. چرا حس میکنم یه جای داستان کمه؟ دلم میگیره از این بابتsad

کاش روزای بهتریم بیاد. منی که اینجا با ناامیدی دارم مینویسم هنوز یه روزایی امید دارم هنوز یه روزای زیادی حالم خوبه. گاهی خوبم گاهی بدم. شاد زندگی همینه نه؟ زندگی وقتای تپش قلبه؟ زندگی وقتای ناامیدیه؟ وقتای امیدواری؟ وقتای شادی؟

من گیجم گیجم و نمیدونم چمه گاهی . گیجم و نمیدونم چی میخوام گیجم و نمیدونم شادم یا غمگین.

اینجا باید بنویسم باید خودمو مجبور کنم به دوباره نوشتن واسه خودم واسه ثبت خاطراتم. باید نوشت. تا یادم بمونه کی و چه وقت چه حالی داشتم و از کجا رسیدم به کجا.

بزرگترین آرزوم اینه تویه یه دور باطل گیر نیفتاده باشم.

کاش توی مسیر درستم قرار بگیرم.

مهر ماه پاییز 99.