سلااام

نمیدونم از دست دادن چه حسی داره. دلمم نمیخواد چیزیو از دست بدم که هنوز حسرت داشتنشو دارم . دوست دارم حداقل از دست دادنام وقتی باشه که نیاز کمتری بهشون دارم ولی دنیا منتظر نمیمونه ببینه من کی نیازم به ادما یا چیزا کم شده . بلکه میگیره.

الان که دارم اینو مینویسم 19 دهم یا شایدم بیستم مهرماه 99 هست. آخرین مهر قرن هجری شمسی .پاییز. و پدر بزرگم توی بستر بیماریه شدید افتاده. حالش خوب نیست و نمیدونم دفعه بعد که به اینجا سر میزنم هستش یا نه. کلی خاطره باهاش دارم کلی حسای عجیب غریب که میترسم از دستشون بدم توی حافظم نمیدونم چه حسی داره ولی الان فقط نمیخوام رنج بکشه. دست من یا هیچکسی نیست ولی کاش میتونستم مطمعن باشم چیزی نمیفهمه و چیزی حس نمیکنه.

خالم خوبه بد نیستم. امیدوارم حال اطرافیانمم خوب شه.

مامانم میگه تو دل گنده ای چقدر. ولی من دل گنده نیستم. فقط شرایط رو جور دیگه ای می بینم و منطق غیر احساسی دارم گاهی. البته شاید نیمیش بلوفه:d

کاش کسی کسی رو از دست نده وقتی هنوز نقشش توی زندگیش پررنگه.

و من همینجا آرزو می کنم که کاش تا رو دست و پای خودمم عمر کنم. البته آرزومه دویست سال عمر کنم ولی روی دست و پای خودم و با هوشم و توی اجتماع:d (چقدم خوش اشتهام)

خلاصه که امروز حس عجیبی دارم با دیدن پدر بزرگم.

حالتون خوب.